دیروز داداش محمد داشت برات کمد میدید، چقدر با دقت وسواس! هفته پیش برام یه سری عکس اتاق کودک جدا کرده بود که طرح اش رو چاپ کنم براش، چند وقتیه که همش اشتباها فاطمه زهرا رو نازنین زهرا صدا میزنه
داداش محمد برای تو هربار قند توی دل آب میکرد.
حالا که برگشتی پیش صانع خودت، شفیع ما باش به حق نام بلندت
نازنین زهرای ما...
بابا که وارد میشه با سر و وضع خاکی از کار برگشته اش و فرز بزرگ و سنگین توی دستش بلند میگه: سلام مهندس! منم جواب میدم سلام پدر! بالا که میام صدای صحبت بابا و مامان از پایین میاد و مامان با نفس نفسی غیر معمول بالا میرسه و بهم میگه بیا شماره خاله رو بگیر برام، بوق میخوره و کسی بر نمیداره، میگه بیا دایی رو بگیر، پشت تلفن به برادرش میگه پرویز خبر داری صفی الله مُرد! انگار دایی خبر داشته و حتی مراسم اش هم رفته، مامان با ناراحتی میگه خب چرا به من نگفتید بیام دیدنش؟! نمیدونم چی میگه دایی که مامان میپرسه خاله هم اومده بوده مراسم؟! بعد قطع میکنه...
بابا حالا بالا رسیده، مامان دیگه داره با بغض گلایه میکنه که تو که خبر داشتی به من چرا زودتر نگفتی؟ بابا میگه خودش هم تازه امروز فهمیده، خواستم بگم مادر من چرا خودت رو ناراحت میکنی خب خدا بیامرزتش، ولی بهتر دیدم چیزی نگم، من صفی الله رو نمیشناسم ولی این حالت های مامان رو هربار که خبر فوت یکی از اقوام سالهای دورشون رو میشنوه میشناسم!
چند روزی مامان با بغض یاد گذشته ها خواهد کرد.
دنیا دار فانی ست، به معنای واقعی اش و انسان غافل بزرگ این زمین
شرمنده مولای ما، شرمندگی ما تمامی نداره که توی مسابقه السابقون والسابقون(1) جا مانده ایم، چنین نفس بریده و مشت مشت آب خورده دنیا...
-----
1- وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ «10» سوره مبارکه واقعه
+ أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ «2» سوره مبارکه عنکبوت
+به مناسبت ورود پیکر پاک دو شهید گمنام به محله مان
از دستم کلافه شده بود، گفت: «امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم!»
اولین باری بود که این حرف را می زدم.
دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش رو گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی و دلم را نلرزانده بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام لب تیغ. من هم تو را دوست دارم، اما چه کنم؟!»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود...
قسمتی از متن کتاب دُختر شینا
(خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ابراهیمی هژیر)
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: «من استعمل عاملا من المسلمین وهو یعلم ان فیهم اولی بذلک منه واعلم بکتاب الله وسنه نبیه فقد خان الله ورسوله وجمیع المسلمین;
هر کس از مسلمانان کارگزاری را [بر مسئولیتی] بگمارد، در حالی که می داند در میان مسلمانان، از او شایسته تر و داناتر به کتاب خدا و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله وجود دارد، بی تردید به خدا و پیامبر او و جمیع مسلمانان خیانت کرده است .»
افسوس از چیزی که غم خوردنش دردی رو ازش دوا نمیکنه، آدمیزاد غفلت توی ذاتشه، برای همینه که توصیه اش کردن به تذکر پیوسته، افسوس هم میوه همون غفلته و چقدر تلخ! تا مدتی مزه تلخی اش باعث میشه سمت درخت غفلت نری ولی یه مدت که بگذره آدمی به ذات خودش برمیگرده.
+جهت تذکر نوشتم در باب آزمون بانکی اونم بعد قضیه آزمون ارشد
هرجا فکر کردی وقتشه به خودت مغرور بشی، با مغز چنان میکوبتت زمین که فکرشم نمی کردی : )
آیتکار میگفت عاشق هر کی بشی ازت میگیرتش، فوقش اینه که میمیره دیگه، تا بفمهی عشق فقط برای اونه!
انقدر مطمئن حرف میزن که بهت غبطه خوردم، بهرحال باید دوغ و دوشاب باهم فرق کنن دیگه، اینه من باید به آیتکار غبطه بخورم و رویاهای بر باد رفتم رو توش ببینم، که چنان دچار تف بالا سری شدم که کسی توی دنیا نیست بشه بهش گفت!
این درد من رو کس دیگه ای میکنه، غریبه تر از همیشه