بابا که وارد میشه با سر و وضع خاکی از کار برگشته اش و فرز بزرگ و سنگین توی دستش بلند میگه: سلام مهندس! منم جواب میدم سلام  پدر! بالا که میام صدای صحبت بابا و مامان از پایین میاد و مامان با نفس نفسی غیر معمول بالا میرسه و بهم میگه بیا شماره خاله رو بگیر برام، بوق میخوره و کسی بر نمیداره، میگه بیا دایی رو بگیر، پشت تلفن به برادرش میگه پرویز خبر داری صفی الله مُرد! انگار دایی خبر داشته و حتی مراسم اش هم رفته، مامان با ناراحتی میگه خب چرا به من نگفتید بیام دیدنش؟! نمیدونم چی میگه دایی که مامان میپرسه خاله هم اومده بوده مراسم؟! بعد قطع میکنه...

بابا حالا بالا رسیده، مامان دیگه داره با بغض گلایه میکنه که تو که خبر داشتی به من چرا زودتر نگفتی؟ بابا میگه خودش هم تازه امروز فهمیده، خواستم بگم مادر من چرا خودت رو ناراحت میکنی خب خدا بیامرزتش، ولی بهتر دیدم چیزی نگم، من صفی الله رو نمیشناسم ولی این حالت های مامان رو هربار که خبر فوت یکی از اقوام سالهای دورشون رو میشنوه میشناسم!

چند روزی مامان با بغض یاد گذشته ها خواهد کرد.

دنیا دار فانی ست، به معنای واقعی اش و انسان غافل بزرگ این زمین