از دستم کلافه شده بود، گفت: «امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم!»
اولین باری بود که این حرف را می زدم.
دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش رو گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی و دلم را نلرزانده بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام لب تیغ. من هم تو را دوست دارم، اما چه کنم؟!»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود...
قسمتی از متن کتاب دُختر شینا
(خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ابراهیمی هژیر)