آقای آدم

نگاه من به دنیای پیش رویم

۲ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

تکیه گاه

گفت میدانم دختر نجیبی هستی، من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد باهم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر باهم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟

جواب ندادم

گفت جان حاج آقا یت

آهسته جواب دادم بله

انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن، گفت به همین زودی سربازی ام تمام میشود، میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم، به تو احتیاج دارم، تو باید تکیه گاهم باشی

بعد از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش آمده خوشحال است.

همان شب فکر میکردم که هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست، هیچ کسی را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آقای آدم

دختر شینا

از دستم کلافه شده بود، گفت: «امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟»

یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم!»

اولین باری بود که این حرف را می زدم.

دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش رو گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی و دلم را نلرزانده بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام لب تیغ. من هم تو را دوست دارم، اما چه کنم؟!»

کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود...

قسمتی از متن کتاب  دُختر شینا

(خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ابراهیمی هژیر)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
آقای آدم