گفت میدانم دختر نجیبی هستی، من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد باهم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر باهم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟

جواب ندادم

گفت جان حاج آقا یت

آهسته جواب دادم بله

انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن، گفت به همین زودی سربازی ام تمام میشود، میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم، به تو احتیاج دارم، تو باید تکیه گاهم باشی

بعد از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش آمده خوشحال است.

همان شب فکر میکردم که هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست، هیچ کسی را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش