سرهنگ اصرار داشت کسی نفهمه بی سر و صدا برو بیارش!! رفتم دیدم بعله نگهبان واساده جلوی بخش ما، یادم اومد چند وقت پیش وقتی رسول رفته بود اون ورا کتابش رو بر داره نگهبان گزارش کرده بود، فرداش از بازرسی دنبالش بودن چوب توی آستین اش کنن، گفتم بییییییییی خیال بابا سرهنگ کیه؟ فردا خودش ما رو میفروشه میگه من نگفتم، برگشتم ماجرا رو صاف گذاشتم کف دست سرگروهبان، اونم به سرهنگ زنگ زد که نگهبان داره و نمیشه و اینها، خلاصه آخرش هم نشد در بریم و سرهنگ ما رو فرستاد ماموریت غیر ممکن!

ما هم که گرگ بارون دیده، یه عینک زدیم و لباسمونو عوض کردیم که فردا کللللللللللا بزیم زیرش که من نبودم :دی 

من: نگهبان سرهنگ کجاس پس؟

نگهبان: کو؟ مگه قراره بیاد اینجا؟

من: آره دیگه نیومد؟ الانه که برسه ها ای بابا منو سر کار گذاشته؟!

نگهبان: اون اوه پتومو جمع کنم، کو کجاس؟ کی میاد؟

من در حال باز کردن قفل: بیا اینجا بینم، این کلدی لامپش کجاس؟

نگهبان در حال کمک به من: آها پیداش کردم!

خلاصه همه چیو برداشتیم و آخرش بهش میگم شتر دیدی ندیدی ها، سرهنگ زنگ زده گردان ات کسی نبوده فردا پوستشون رو میکنه، تو گزارش کنی برای خودت بد میشه، اونم مث گاگولا میگه خیالت راحت مهندس به من چه اصلا چیزی ندیدم!!! خواستم بگم خب تو دقیقا نگهبان چی هستی که یکی میاد یه همچین چیزی رو میبره و عین خیالت نیست؟! :دی

فقط نمیدونم به اون گیجی چطور فهمید من مهندسم!