صبحگاه گروهان، دما زیر 0 درجه، وضعیت خبردار، کمی مانده به برنامه ورزش عمومی پادگان، کسی حق نداره کلاه پشمی سرش کنه، همه کلاه نقاب دار و البته کچل، فرمانده یک ربعه داره حرف میزنه؛

فرمانده: از این خدمت دو تا چیز براتون می مونه، یکی نماز و یکی ورزش

توی دل ما: تو دیگه ... نخور!

داشتم به این فکر میکردم که فرمانده هفته پیش اومده بود اتاق ما، یه انبردست و کمی چسب برق و اینها دید که خودمون خریده بودیم، به یه سرباز گفت اینا رو ببرین انبار، ماه پیش هم اومده بود شعله گازی که خودمون خریده بودیم گاهی غذای شخصی درست کنیم رو برده بود، به یه سرباز گفته بود این غیر مجازه ببرش بزار انبار! آها ماه پیش هم کلی پتو ازمون برد، گفتیم اینها رو کسایی که ترخیص شدند نبردن، گذاشتن برای ما، یه جورایی به ما گفت شما دیگه ... نخورید!!

یکی داشت ترخیص میشد، پرسیدم چی میمونه، گفت ... شاید خوب نباشه اینجا بنویسم چی گفت!