گفت میدانم دختر نجیبی هستی، من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد باهم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر باهم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟
جواب ندادم
گفت جان حاج آقا یت
آهسته جواب دادم بله
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن، گفت به همین زودی سربازی ام تمام میشود، میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم، به تو احتیاج دارم، تو باید تکیه گاهم باشی
بعد از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش آمده خوشحال است.
همان شب فکر میکردم که هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست، هیچ کسی را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش
دیروز داداش محمد داشت برات کمد میدید، چقدر با دقت وسواس! هفته پیش برام یه سری عکس اتاق کودک جدا کرده بود که طرح اش رو چاپ کنم براش، چند وقتیه که همش اشتباها فاطمه زهرا رو نازنین زهرا صدا میزنه
داداش محمد برای تو هربار قند توی دل آب میکرد.
حالا که برگشتی پیش صانع خودت، شفیع ما باش به حق نام بلندت
نازنین زهرای ما...
بابا که وارد میشه با سر و وضع خاکی از کار برگشته اش و فرز بزرگ و سنگین توی دستش بلند میگه: سلام مهندس! منم جواب میدم سلام پدر! بالا که میام صدای صحبت بابا و مامان از پایین میاد و مامان با نفس نفسی غیر معمول بالا میرسه و بهم میگه بیا شماره خاله رو بگیر برام، بوق میخوره و کسی بر نمیداره، میگه بیا دایی رو بگیر، پشت تلفن به برادرش میگه پرویز خبر داری صفی الله مُرد! انگار دایی خبر داشته و حتی مراسم اش هم رفته، مامان با ناراحتی میگه خب چرا به من نگفتید بیام دیدنش؟! نمیدونم چی میگه دایی که مامان میپرسه خاله هم اومده بوده مراسم؟! بعد قطع میکنه...
بابا حالا بالا رسیده، مامان دیگه داره با بغض گلایه میکنه که تو که خبر داشتی به من چرا زودتر نگفتی؟ بابا میگه خودش هم تازه امروز فهمیده، خواستم بگم مادر من چرا خودت رو ناراحت میکنی خب خدا بیامرزتش، ولی بهتر دیدم چیزی نگم، من صفی الله رو نمیشناسم ولی این حالت های مامان رو هربار که خبر فوت یکی از اقوام سالهای دورشون رو میشنوه میشناسم!
چند روزی مامان با بغض یاد گذشته ها خواهد کرد.
دنیا دار فانی ست، به معنای واقعی اش و انسان غافل بزرگ این زمین
شرمنده مولای ما، شرمندگی ما تمامی نداره که توی مسابقه السابقون والسابقون(1) جا مانده ایم، چنین نفس بریده و مشت مشت آب خورده دنیا...
-----
1- وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ «10» سوره مبارکه واقعه
+ أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ «2» سوره مبارکه عنکبوت
+به مناسبت ورود پیکر پاک دو شهید گمنام به محله مان
از مسیر شلوغ و پر پیچ و خم خوشش نمیاد، از پیاده روی هم، خصوصا وقتی کمردرد سراغش میاد و کلافه اش میکنه، ولی وقتی میگم بریم مسواک بگیریم حاضر نمیشه از داروخونه نزدیکمون بگیریم، تو دل جمعیت انقدر لیز میخوریم تا برسیم به مغازه ای که فکر میکنه ارزون تر میده، قیمت ها رو که میبینیم یهو میگه من لازم ندارم یکی برای خودت بگیر فقط!! میگم اشکال نداره باید بگیری، مسواک قبلی ات خرابه! میگه نه! بعد حاضر میشه از همون استفاده کنه و من سری بعد مسواک اضافه خودم رو بیارم.
شبیه از این مسواک ها کم نداریم که «بی مثالِ» من فداکارانه با من شریک شان شده
از دستم کلافه شده بود، گفت: «امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم!»
اولین باری بود که این حرف را می زدم.
دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش رو گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی و دلم را نلرزانده بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام لب تیغ. من هم تو را دوست دارم، اما چه کنم؟!»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود...
قسمتی از متن کتاب دُختر شینا
(خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ابراهیمی هژیر)
توی یه روستا نزدیک اتوبان، بهش میگن مدرسه ولی بچه هاش همه ریش دارند!
از وسط دودهای تهران که مثل مه دور مدرسه رو گرفته که وارد میشی چهره خندونشون رو میبینی، وقتی توی وارد سالن شدی هر کسی که از کنارت رد بشه حتما بلند بهت سلامی با یه لبخند تحویلت میده، سالن H مانند که اولین تقاطع اش رو ما به خاطر قرارگرفتن آبدارخانه به اسم چهار راه فرامرز صدا میکنیم (فرامز آبدارچی دهه هفتادی اونجاس) دومین تقاطع اش هم ختم میشه به دفتر حاج آقا!
بین این دو یه تخته سفید هست که هرکس بخواد اطلاعیه ای بده روش مینویسه؛ کسی هست کتاب فلان رو داشته باشه به من قرض بده بخونم بدم؟ کسی هست ساعت فلان مسیرش به فلان جا بخوره من رو ببره؟ کسی فلان چیز رو پیدا نکرده؟ و ...
توی این نوشته ها شوخی هست، خنده هست، کمک به هم هست، کامنت هم میزارن روش، این یکی از جالب ترین هاش هست که دلم نیومد نذارم اش: